در سوگ فاطمه (س)
شرر بر سينه آه از دل ز داغي جانگزا دارم غمي عظمي ز سوگ دخت ختم الانبياء دارمسرشک از ديدة اهل جهان جاريست در اين غم من نالايق از اين غم دو چشم پر بکا دارمبه خاطر آورم آندم که حيدر زار مي نالد که زهرا جان زهجرانت سحر را چون مساء دارم ز جور دشمن قرآن دلم را غرق خون بنگر جهان را تيره در پيش نظر زين ماجرا دارم حسن را در عزا بنگر ز داغت اشک غم ريزد حسين از ماتمت گريان من از هجرت عزا دارمبه پيش چشم زينب شد سحرچون شام از داغت ز بهر امّ کلثومت دلي درد آشنا دارم چنين آرام مي نالد علي از ماتم زهراکه زهراجان دلي پرخون ز جور اشقياء دارم تو را مجروح کردند و مرا اين قوم خون در دلبه دل داغ تو را خجلت ز بابت مصطفي دارم علي تنها و بيکس شد، خدايا اندر اين عالم دلي غمگين من از بهر علي مرتضي دارم ز چشم اهل عالم گر بريزد اشک غم يکسر وگر خون بارد از چشم من محزون روا دارمزمين و آسمان گريان ملک چون آدمي نالانمن از آن داغ جانفرسا به دفتر اين رثا دارم خجل هستم من از زهرا که حکاک تهي دستمز فعلم خائف از لطفش تمنّاي عطا دارم