• وبلاگ : طبيب عشق....
  • يادداشت : امام مهدي از ديدگاه عقل2
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    شايد اين جمعه بيايد شايد...

    پيرمرد مي گويد: «بيماري من از يک سرماخوردگي ساده شروع شد؛ کمتر از 25 روز به قدري حالم بد شد که در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري شدم. نمي توانستم غذا بخورم و پزشکان مرا به وسيل? سرم و دارو زنده نگه داشته بودند.
    روزي يکي از فاميل ها به عيادتم آمد. او وقتي رفت، ديدم که سيدي بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق سه تخته بود. آقا روبروي تخت من ايستاد و فرمود: چرا خوابيده ايد؟ گفتم: بيمار هستم. قبلا مريض نبوده ام. چند روزي است که اين طور شده ام. آقا فرمود: فردا بيا جمکران!
    صبح، وقتي دکتر براي معاينه آمد، گفتم نمي خواهم معاينه ام کنيد! گفت مسئوليت دارد. گفتم: خودم به عهده مي گيرم. اگر بميرم خودم مسئول خواهم بود، ولي من خوب شده ام. امام زمان(عج) مرا شفا داد. دکتر خنديد و به شوخي گفت: امام زمان که در چاه است.
    پرستار خواست سرم مرا وصل کند که نگذاشتم. وقتي خانواده ام به ديدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببريد تا آماد? رفتن به مسجد جمکران شوم! قرباني اي تهيه کردم و به مسجد مشرف شدم. در بين راه مرتب توي سرم مي زدم و آقا امام زمان(ع) را صدا مي کردم و از عنايت آن حضرت سپاسگزاري مي نمودم. با اين که مدتي بود که گويي يک تکه سنگ در شکم داشتم و ميل به غذا نداشتم، اما اشتهايم خوب شده و انگار سنگ از بين رفته بود